چند شب پیش عنکبوتی را که گوشه اتاق خوابم تار تنیده بود دیدم. خیلی آرام حرکت میکرد. گویی مدتها بود که آنجا گیر کرده بود و نمی توانست برای خودش غذایی پیدا کند.
با لحنی آرام و مهربان به او گفتم: «نگران نباش کوچولو الان از اینجا نجاتت میدم.» یک دستمال کاغذی در دستم گرفتم و سعی کردم به آرامی عنکبوت را بلند کم و در باغچه خانهامان بگذارمش.
اما مطمئنم که آن عنکبوت بیچاره خیال کرد من میخواهم به او حمله کنم چون فرار کرد و لابهلای تارهایش پنهان شد. به او گفتم: «قول میدم به تو آسیبی نزنم.» سپس سعی کردم او را بلند کنم. عنکبوت دوباره از دستم فرار کرد و با سرعت تمام مثل یک توپ جمع شد و سعی کرد لابهلای تارها پنهان شود.
ناگهان متوجه شدم که عنکبوت هیچ حرکتی نمیکند. از نزدیک به او نگاه کردم و دیدم آن قدر از خودش مقاومت نشان داد. که خودش را کشته است.
بسیار غمگین شدم.
عنکبوت را بیرون بردم و داخل باچه کنار یک بوته گل سرخ گذاشتم.
به نرمی زیر لب زمزمه کردم: « من نمی خواستم به تو صدمهای بزنم. میخواستم نجاتت بدم متاسفم که این را نفهمیدی.»
درست در همان لحظه فکری به ذهنم خطور کرد. از خودم پرسیدم آیا این همان احساسی نیست که خداوند نسبت به من و تمامی بندگانش دارد؟!
از این که شاهد دست و پا زدن و دردها و رنجهای ماست آزرده میشود و میخواهد مداخله کند و به ما کمک کند و ما را از خطر دور کند اما مقاومت میکنیم و دست و پا میزنیم و داد و فریاد سر میدهیم که: چرا اینقد ما را مجبور می کنی که تغییر کنیم؟
شاید هر کدام از ما مثل همان عنکبوت کوچک هستیم که تلاش دیگران را برای نجات خودمان تلقی می کنیم و متوجه نیستیم که اگر تسیلم شده بودیم و اینقد دست و پا نمیزدیم تا چند لحظه دیگر خود را در باغچهای زیبا میدیدیم.
«باربارا دیانجلیس»