یه پست دیگه از کتابخونه.
جواب ارشد آزاد اومد، پا شدم اومدم ببینم که چه کار کردم. خو قبول نشدم دیگه! هاها … ریز ریز میخندم برا خودم ((;
دارم تجدید قوا میکنم که برم پا درس و مشقم. کمتر از دو ساعت دیگه امتحان دارم :دی
خدا به خیر بگذرونه. هعی!
یه پست دیگه از کتابخونه.
جواب ارشد آزاد اومد، پا شدم اومدم ببینم که چه کار کردم. خو قبول نشدم دیگه! هاها … ریز ریز میخندم برا خودم ((;
دارم تجدید قوا میکنم که برم پا درس و مشقم. کمتر از دو ساعت دیگه امتحان دارم :دی
خدا به خیر بگذرونه. هعی!
اومدم زنگ تفریح.
از ساعت ۷:۳۰ صبحه زدم بیرون و اومدم کتابخونه، بلکه بشینم درس بخونم. آخه فردا امتحان دارم.
کلا قرار بود این تابستونی یه درس سه واحدی رو که مونده بودُ معرفی به استاد بردارم و فقط برم امتحان بدم و خلاص.
اما از اونجایی که «ریاضی مهندسی» رو افتادم، ریاضی مهندسی رو معرفی به استاد گرفتم و این درس سه واحدی رو مهمان برداشتم تو یه یونی دیگه.
همه ش هم یه جلسه ی آخر رو تشریف فرما شدم سر کلاس D: شانس اوردم استاد یه جزوه ی حاضر و آماده از برنامه ها رو بهم داد وگرنه کی میخواست دست خط اونیکه میخواست بهم لطف کنه و جزوه بده رو بخونه؟ پوووف!
حالا فردا امتحانشه و اومدم کتابخونه تا هم تمومش نکنم از اینجا بیرون برو نیستم D: الان نگین چه وضعه درس خوندنه که اومدی پا نت؟
خب آنتراکه دیگه خ خ خ ((:
انصافا تا این لحظه خوب پیش رفتم. هر یه ساعت درس خوندن تو کتابخونه، دقیقا برابری میکنه با یه روز درس خوندن من تو خونه.
امیدوارم که نیفتم این درسه لعنتی رو. یکم هم وقت نذاشتم رو مغز استاد کار کنم بلکه حواسش بهم باشه سر نمره دادن.
اعصاب ندارم بیفتم آقا جـــــان! ئع |:
حالا این هیچی، اون ریاضی مهندسی رو چه گِلی بگیرم؟ ((: ویــــــــــــــش …
جنتلمن میتونه اونی باشه که وقتی میخوای کفشت رو پات کنی، بیادُ کفش رو جفت کنه بذاره جلو پات یا حتی اون کارمند بانکی که وقتی میبینه قبل از ساعت کاریِ بانک، جلو در، جزوه به دست یه لنگه پا منتظر واستادی تا درش باز شه، و یهو جمعیتی با هم هجوم میبرن که از دستگاه نوبت دهی نوبت بگیرن، زودتر از همهی اونا برات نوبت اول رو بگیره! :دی
و وقتی از همه آخرتر وارد بانک شدی بیاد بگه بفرمائید خانوم، اول شما برو کارت رو انجام بده !!
خُ خیلی مزه میده به آدم!! هاها (;;
فقط حیف که نزدیک به یه ربع فک کردم، چرا الکی زود اومدم که آخرش باز باید منتظر بمونم کار ۳۰ نفر انجام شه تا بتونم یه فیش رو واریز کنم! ((:
یک تیر اومد. خرداد تموم شد!
سعی دارم که خوشحال باشم با اینکه امتحاناتِ کذایی من توی تیرماه اوج میگیرن. تعداد بدشانسیهایی که تو ماه قبل آوردم واسه خودش رکوردی بود. تو عمرم اینقدر بهم تلقین نشده بود که «بدشانسم» !!
اینقد نوشتنیها و توئیتکردنیها داشتم از خرداد ماه که ننوشتم و نکردم که خدا خودش میدونه. اصلا دوست نداشتم جایی ثبتشون کنم. ولی الان که رسیدم به اول تیر، یه حس خوبی بهم میگه دیگه اون روزا تموم شدن. مخصوصا دو روز قبل یعنی سی و سیُ یکم خرداد که در نوع خودش روزای بینظیری بودن واسم، کم کم بهم این امید رو دادن که بعله آقا جاااان، تموم شد دوره رو شانس نبودنت …
هفتم اردیبهشتماه، تلخترین، هیجانانگیزترین، تجربهنشدنیترین، جالبانگیزناکترین و در آخر شیرینترین روز بود!
یعنی کسی تا به حال همچین روزی رو گذرونده؟ مث من؟
خوش به حالِ خودم!
از این به بعد با گوش دادن به آهنگِ شماعیزاده «هیاهو» همیشه ی همیشه یادِ ۷م دومین ماهِ سالِ ۹۱ میفتم. روزی که هیچ وقت فکر نکنم نمونه ش واسم تکرار بشه.
عجب روزی بود واقعا، عجب روزی …
یک روز قبل و یک روز بعدش رو هم دوس داشتم (-:
امروز زدیم برا بچهها برنامه ریختیم، رفتیم کاخموزهی انزلی. وحشتناک خوش گذشت. اینقدر که خنده شوخی کردیم، دیگه هیچی از انرژیم باقی نمونده بود. تو سرما همهی جای انزلی رو رفتیم ۵دقیقه وامیستادیم و عکس میگرفتیم و بعدش میرفتیم یه جایِ دیگهش. لحظاتی که امروز توی کاخ سپری کردیم، به جرات میتونم بگم یکی از بهترین روزای زندگیم بود! چقد که عاشقِ دوستایِ بامعرفت و باحالمم! :ایکس
حالا بذارین از کاخ موزه بگم!
کاخ موزه کجاست؟
اين کاخ ساحلي زيبا در ميان باغي دلگشا با درختان کاج و سرو و نارنج، با چشم انداز دريا و موج شکن در سال ۱۳۱۰ به دستور رضاشاه ساخته شد.
مساحت زیر بنای آن ۱۱۶۸ مترمربع میباشد. دارای ۱۱ اتاق و یک سالن پذیرایی و چهار سرویس حمام و دستشویی با نمای بسیار زیباست.
این کاخ در حال حاضر موزه نظامی میباشد و انواع سلاحهای گرم و سرد از زمان صفویه تا کنون در معرض دید عموم است.
نمايی از داخل كاخ
سالن پذيرايی كاخ
سالن پذيرايی در مجاورت اتاق كار
با این چند تا عکس، زیبایی و عظمتِ کاخ اصلا قابل توصیف نیست. مخصوصا طبقه پایینش که پر از وسایل نظامی و ماکتهای کشتی و هدایا و تابلوها و گلدانها و ظروفها و … هست! چه آیینههای خوشگل و قشنگی داشت، اووووف اصن :دی
یه فیلم + هست که میتونین یک مقداری محیطش رو ببینین که چه جوریاست! ولی خب بازم، همه ی همهش که نیست.
من خودمم کلی عکس گرفتم، ولی متاسفانه عکسا دسته دوستمه. برا همین از این عکسا استفاده کردم. از دل و رودهی همه چیزای کاخ عکس گرفتیم :دی!
وا. اومدم داشبورد وبلاگُ باز کردم، که پست بنویسم! یادم رفت چی میخواستم بنویسم |: اِی بابا … پوف. حالا ولش. شاید اومدم بنویسم، که خودم خودم رو چش میکنم :دی
چندروز پیشا نوشتم که فیسبوک دیاکتیو کردم، نشستم پا درس و مشق! بعد همین فردا یا پسفرداییش دوباره اکتیوش کردم D:
بعد الانا میخوام بشینم کانتکتای گوشیم رو مرتب کنم و شماره جدیدم رو بدم به بعضی از دوستام. دیگه هر کی شکمدرد داره به قولِ دوستان گفتنی، آویزونه من نشه! اعصابِ اینجور آدما رو ندارم بابا. خُ به عقلِ این مدل آدما نمیرسه یه بار تو اوقاتِ بیکاریشون احوالِ آدمو بگیرن؟ حداقل یکم دلمون خوش میشه ما رو واسه خودمون میخوان |:
.
بیربط نوشت: ئه واه. رفتم تو مودِ قهر بازم! ((: الان دارم به صورتِ انلاین قهر میکنم با مجمج ((=
موزیکنوشت: آقا برین این آهنگِ «فقط تو نیستی» هلن رو دانلود کنین! بزنین برقصین شاد شین مث من D:
۱- وای که چه روزایی در پیشه
به یکی از آرزوهام رسیدم امروز نیناااای نای [ اسمایلی دَنس و اینا ] خیلی ذوق دارم از این بابت!
.
۲- تصمیم گرفتم تا جایی که میتونم حتی شده کل روزای هفته رو صبح تا عصر برم کتابخونه درس بخونم. صبح درس! عصر کار یا تفریح! میچسبه درس خوندن این مدلی. فقط تویی و جزوه و کتاب و مشق. با خیال راحت و بدون هیچ مشغلهی فکری و تفریحی و حتی اینترنتی، میشینم درس میخونم. اینقده خووووبه ه ه ه. این چند روز خیلی خوب پیشرفتم با برنامهم.
حالا امیدوارم خودمُ چشم نکنم و نگیرم نخوابم فردا صبح.
.
۳- امروز عصر هلِک هِلِک تا لاهیجان رفتیم، یه غذایی خوردیمُ برگشتیم. هوس لاهیجان داشتم انگاری. عالی بودش. برعکسِ دفعاتِ قبل که از لاهیجان و آستانه فراری بودم و هیچ دلم نمیخواست گذرم اونور بیفته P-: خوب بود. خعیلی.
.
۴- فک کنم یه هفته شده اکانت فیسبوکم رو دیاکتیو کردم، ها؟ اصن عینِ خیالم نیس. خیلی راحت تونستم ترکش کنم :دی شاید چون خیلی درگیره درس و چیزای دیگه هستم سمتش نمیرم. آخرین روزا که اکانتم هنوز پا بر جا بود، بازیِ Sims دیگه داشت کلافهم میکرد. بدجوری معتادش شده بودم. ولی خب باعث شد، بزنم دیاکتیو کنم و حسابی خیالِ خودمُ راحت کنم.
حالا بماند که اگه (استاد) بدونه، قند تو دلش آب میشه.
استاد داستان داره! سرِ این فیسبوک اینقد صحبت کرده بودیم که یعنی قیافه منو میدید مث اینکه لوگویِ فیسبوک رو دیده D: همینم باعث شد که مجبورم کنه، در مورد فیسبوک ارائه بدم تو کلاسش. ولی خفن ارائهای دادما. اول همه چیز رو اماده کردم، پاسش دادم به همگروهیم که خیلی خیلی تسلط داشتن واسه ارائه، بعدش یه جوری برنامه شد که دوتایی با هم دیگه ارائه دادیم! بهترین ارائهی عمرم بود. آقایِ همگروهی هم انصافا ترکوندن. نصف من، نصف اون، جوری رفتم جلو که خودم بسی لذت بردم، بقیه هم البته و از همه مهمتر خودِ جنابِ استاد …
.
خستمه، برم استراحت کنم! تازه برگشتم خونه. هِی صبحا زود پا میشم وقت بیشتر میخوام برا خواب خُ !!