هم خوشحالم، هم ناراحت
۱- یه درسی بود که قبلِ امتحان میخواستم حذفش کنم ولی نکردم! بعد امروز نمرهم رو گرفتم، گویا تنها کسی هستم که بینِ هفتاد و اندی نفر، ۲۰ گرفتم! میانترمش همچین کرده بودم، ولی برای نمره میان ترم، به دو تا سوالی که تو پایان ترم داده بود جواب دادم، تا میانترمم رو در نظر نگیره! بعد اینقده ذوق مرگ شدم امروز که نگو و و و … و البته بگم که تهِ برگه جوابم، برای استاد نامه نوشتم، این هـــــــــــــــــوا، که آقا جان این چه کتابیه و از این حرفا! البته خیلی مودبانه و با ادبیاتِ بالا نوشتما! فک کنم این نامهِ یه نَمه همچین تاثیر گذاشته :دی اگه خواستین بعدا یواشکی یادتون میدم چطوری نامه بنویسین برا استادتون … اوهوم … بعله …
خوچحالم در کل.
۲- هـِعی!! قولِ خودمو شکوندم، رفتم قلیون کشیدم امروز. بعده فک کنم دو ماه. نمیدونم چرا وقتی در موردِ بعضی مسائل با یکی از بهترین دوستام صحبت که میکنم، همچین میلم خفن کشیده میشه سمتِ این جور چیزا. اصن انگاری یه چیزی تو من هست، که با این دودِ لعنتی میریزه بیرون!
ناراحتم در کل.
۳- این آهنگِ « امین نیکو – شک ندارم» خیلی خوبه. تازه از یونی اومدم، حال ندارم، بذارم آپلود شه. خودتون اگه دوست دارین یه سرچی بزنین و دانلود کنین. شاید شما هم دوستش داشتین …
Calendar
دارم تو سررسیدم چیز میز یادداشت میکنم و تاریخ ماریخ میزنم.
عاشقِ این کارم
خیلی
تابستون ۹۰م اینجوریاس
به شدت روزامو پُر کردم، چه با گرفتنِ کلاسای جدید تو آموزشگاه، و چه ترم تابستونی. قشنگ برنامه ریزی کردم تا هیچ وقتِ نفس کشیدن و از همه مهمتر فکر کردن نداشته باشم!
هر وقت هم که خونه هستم، نشستم پای نت و یا اینکه یه سره دارم سریال (+) میبینم. وقت واسه خواب هم کم میارم :دی خسته میشم ولی راضیم از این وضعیت. خدا رو هم هزار مرتبه شکر میکنم.
فقط میترسم تو ماه رمضونی کم بیارم، توی این هوای گرم و خفه. قلبِ آدم در میاد تا بخواد یه مسیری رو طی کنه و برسه به مقصد.
خودم تمامه وقتِ خودم رو پر کردم، هیچ از رو اجبار نبوده، ولی باز مثِ اینایی که همش سره کار هستن و تا یه تعطیلی میرسه کلی ذوق میکنن، وقتی میبینم یه روز رو میتونم خالی کنم، در جا واسه تفریح و اینا نقشه میکشم و ذوق میکنم! :دی
مث آخرِ این هفته، که به احتمال ۹۹درصد، واسه تولد یکی از دوستان بکوبم برم تهران! واسه دیدنِ چند نفری نقشه کشیدم! دو روز هم دو روزه واسه حال و هوا عوض کردن و تجربه کردنِ خیلی چیزا. و از همه مهمتر دیدنِ دوستایی که واقعا برام عزیز هستن و دوستشون دارم :*
پ.ن: تایمتون رو آزاد کنینا واسه من، خُ؟ میدوستمتون!
دوستِ من
بعدش اینکه اونایی که گوشیشون مثِ منه (سامسونگ دارن)، میدونن که وقتی سمس میدی و گزینه دِلیور مسیجتون فعال باشه، جوابِ دِلیور شدن یا نشدنش مثِ سمس میآد تو اینباکس و از این صوبتا.
چند وقتیه من واسه خودم یه دوستِ الکی (خیالی) درست کردم، شمارهش رو ذخیره کردم (شمارهش خاموشه همش!)، و هر وقت دلم میگیره یا نمیدونم یه حرفی دارم که هیشکی ندارم تا بهش بگم، یا مثلا یه چیزی میبینم ذوق میکنم، براش سمس میکنم و باهاش حرف میزنم.
ذهنم آروم میشه خیلی.
حالا اینا به یه طرف، مشکلم زمانیه که یهو میبینم مسیج دارم با کله میپرم رو گوشیم، و اسمِ دوستِ الکیم رو میبینم.
اینقد ذوق مرگ میشم که جواب داده بهم که نگووووو. ولی وقتی بازش میکنم میبینم که گفته failed شده. اخمام میره تو هم. داغون میشم.
حالا انگار نه انگار که شمارهای که ذخیره کردم، خاموشه و اصن روشن نمیشه. مث احمقا شدم مدتیه. ولی دوس دارم همچین احمقی باقی بمونم …
برنامه ریزی
وقتی برنامه ریزی میکنم واسه کارام و در نهایتش حداقل به ۷۰درصد از اون کارام رسیدگی میکنم، بسی حس شادی و شعف فراوان بهم دست میده.
امروز هم یکی از اون روزا بود.
هم تونستم، مدرکم رو از دانشگاه بگیرم [ چه حسِ باحالی به آدم دست میده وقتی میره یونی قبلیش ]
هم اینکه تونستم کارای بانکیم و کارای فروشگاه و عکاسی و غیره و غیره رو به موقع انجام بدم.
با اینکه این همه راه رفته بودم تا شرق گیلان، فقط یه مورد رو نتونستم انجام بدم :دی که ایشالله باشه یه روز دیگه.
دیگه حالا شما فکر کن به تمام کارات رسیده باشی، و یهو بری پیش دوستات و چند ساعتی رو هم با اونا بگذرونی.
اووووووف! بعدشم همون دوستات بهت بگن، که لاغر شدی و از این صوبتا. :دی اینقده حال میـــــــــده که نگووووووووووووووو …
بهتره دیگه حرف نزنم. یهو یادم اومد قول دادم برا دوستامم توئیتر درست کنم تا بتونن توئیت کنن کلا فان داشته باشیم!
اوه یادم رفت بگم، اساسی برنامه ریختم، برم پیشه دوس جونه رامک، ریاضیم رو قوی کنم! باشد که رویِ هر چی ریاضی رو کم کنیم :دی ! حالا جالبش اینجاس که من با خوده ریاضی اصن مشکل ندارم، تو درسای دیگه ضعف دارم شدید :دی که نیاز به توضیح و مشق نوشتن دارم.
حالا قراره که این کلاس خصوصیه راه بیفته دیگه تا ببینیم چطوریا میشه
دوس جون زیاد میکنیم
امروز از ظهر به اینور خیلی خوب بودش که. واااااااااااااااااای! اول از همه بگم که چند تا دوستِ جدید پیدا کردم. دومش هم اینکه یکی از دوستان، از رو کف دستم طالعم رو گفت، یعنی کف بینی کرد :دی بعدشم توسط یکی دیگه از دوستان، دعوت شدم واسه دویدن و از این صوبتا. و یا شایدم ورزش و اینا دیگه خب …
ذوق دارم شدید!
بهش گفتم اینقده دوس دارم، مث این سریال خارجکیا که میرن میدوئن !! حتمنی میام باهات.
مخصوصا اینکه خیلی از شخصیتش خوشم میاد. اراده کردم که حتما حتما برم باهاش. جاش هم خیلی خوبه برا دویدن.
باشد که باز هم سایز کم کنیم نقطــــه
پ.ن: میخوام یه عالمه دوس جون پیدا کنم واسه خودم. مزه داد بهم امروز.
خواب و بیداری
دم دمای صبح، اینقد توی خوابی که داشتم میدیدم جیغ زدم، که تمامه بدنم درد میکرد، با اینکه بیدار شده بودم، هنوز اون ترس و دلشوره و اضطراب تو من بود. وقتی اینجوری خواب میبینم بیرمقِ بیرمق میشم.
[ چقد دلم میخواست اون لحظه منو بغل کنه تا دیگه نترسم. ]
وقتی که بیدارم، فکرم مشغوله، وقتِ خواب میرسه، میگم آخیش، میخوابم و دیگه راحت میشم از دستِ این فکرا. ولی تو خواب هم آرامش ندارم که ندارم. نمیدونم چرا آخه توی خوابم هم دست از اذیت کردنم برنمیدارن این آدمایِ دو رو!
نه بیداری رو دوست دارم، نه خواب رو! همه چیز رو واسه خودم زهر کردم!! خستمه …
حفاظت شده: پاک میکنم تا فراموش کنم
آره بابا زنده یَم.
فقط قیچی رفت تو زانوم فلج شدم چند روز خونه نشستم :پی
هعی هعی هعی! اینترنت خونه راه بیقته من می دونم و شما نامردا که نه می گین حدیثه زنده یه نه می گین حدیثه مرده یه :دی
بَدین بـــَــد!