اسفند را دوست میدارم!
.
.
پ.ن: اگه گفتی چرا؟
بازم پا گذاشتن رو حدیث
هیچوقتِ هیچوقت، حس نکردم که کسی من رو بخاطر خودم، خواسته باشه. همیشه از من رد شدن تا دل دیگران رو بدست بیارن، همهی همه این کار رو، باهام کردن. همیشهی همیشه این حس من رو غمگین و افسرده کرده. هرگز نتونستم جوابِ سوالم رو بدست بیارم، که چرا من باید ندید گرفته بشم، و حذف بشم، تا دیگران به چشم بیان، تا دیگران حس کنن براشون ارزش و احترام قائل هستن، تا دیگران متوجه بشن که حرف اونها درست یا غلط بوده، یا به دیگران خودشون رو ثابت کنن.
چقد دلم خستهس از این همه … از این همه پس زدنا … از این همه نادیده گرفته شدنا !
کاش جز ” اجبار ” جواب دیگهای در مقابل این همه سوالی که در ذهنم میچرخه وجود داشت که همونایی که اینطور دیگران رو به من ترجیح میدن، بهم بدن!
دلم غصهس … امیدوارم یه روز اگه به عمرم باقی مونده باشه، با تمام وجود لمس کنم که کسی من رو بخاطر خودم، میخواد، و از دیگران بگذره، به خاطر من!
تنوع طلبی
خیلی خستمه، دلم خواسته بود یکی بیاد گردن و پشتم رو واسم ماساژ بده. اوخی اوخی. ( کلاس درس و این جلف بازیا؟ هیس. تمرین دادم به بچه ها :دی خودم نشستم پا وبلاگم :)) )
خدا وکیلی بد بهم فشار میاد. یه سره از صبح تا غروب علاوه بر راه رفتن تو کلاس، حرف می زنم و توضیح میدم. حالا اوایل به خودم میگفتم همچین خوبه، لاغر می شم و از این حرفا :دی ولی کو اخه؟ هیچی لاغر نشدم. تا اخره عمرم من باید چاق بمونم. 😐
اوه.عجب کاره طاقت فرسایی هست این شغل شریف معلمی. حالا نه اینکه منظورم به خودم باشه ها، نه. بنده خدا معلمی رو میگم که ۹ ماه باید با مثلا ۲۵تا شاگرد هر روز، هر روز سر و کله بزنه درس بده! اصن معلمی که در طول ۳۰ سال تدریسش فقط یه کتاب رو درس میده چی؟ دق میام من. باز خوبه مثلا من با هر گروه یه دوره کوتاهی هستم چون اصلا نمیتونم همچین شرایطی رو تحمل کنم. حتما حتما باید تنوع تو کارم باشه :دی
که البته شاید جزء نقاط ضعفم به حساب بیاد این تنوع طلبی :پی
– برم برم یه تمرین دیگه بدم بیام [سوت]
بنویس
همچین دلم میخواد یه پست قدِ سه سال زندگیم بنویسم، و پسورد بذارم روش. حیف که نه اعصابش رو دارم نه حسش رو. فقط این ایدهس که همش داره تو سرم میچرخه وقتی که وارد داشبورد وبلاگم میشم.
ولی دیر یا زود این کار رو میکنم. حداقل میدونم که مغزم تخلیه شده از خیلی چیزا.
بعله که خوبم!
گاهی اوقات اتفاقاتی واسم پیش میاد که حسِ “بد بودنم” در خودم تخریب میشه و هی بر خودم احسنت و باریکلا میفرستم که چقدر من “خوبم” !
نمیخوام
دیگه نمیخوام چوبِ حماقتهای دیگران رو بخورم چون به اندازه کافی کتک خورده حماقتهای خودم هستم!
رحم کنین
فکر میکنین من از چی ساخته شدم؟
میاین منو در هم میشکنین و میذارین میرین و دوباره میاین سراغم؟
و این داستانک هر بار تکرار میشه و تکرار میشه و تکرار میشه …
و چقدر احمق و سادهم من؟ نه؟
حدیث واسه همیشه مُرده
*ديگه اون حديث باقي نميمونم که پر از ضعفه.
*ديگه من اوني نيستم که خودمو واسه هر کسي فدا ميکردم.
*ديگه من اون حديثي نيستم که خودمو و نفس کشيدنم رو فداي بر هم نريختن زندگيِ ارومتون ميکردم.
ديگه من اون حديثهي مهربون نميمونم و گذشت نميکنم!
هر لحظه به اين فکر ميکنم که روزي جلوي چشمم، تقاض کاري رو که باهام کردي رو پس بدي.
هر لحظه، هر ثانيه.
و ميدونم که روزي، در همين دنياي فاني، تقاضِ لحظه لحظه بديهات، دروغهات و تهي کردنِ زندگيِ من رو پس ميدي!
و ميدونم که روزي، با چشمايِ خودم اون لحظهها رو ميبينم!
و اونجاست که بايد ازم طلب بخشش کني!!
و اونجاست که من بايد اين روزها و اين احساسات رو که واسم بهوجود آوردي رو برات ياداوردي کنم.
مطمئنم که چنين روزي ميرسه!
مطمئنم!
اينقدر به اين قدرتِ طبيعت اعتقاد دارم و اينقدر به اين حقيقت ايمان دارم که هر کسي در اين دنيا، هر بدي بکنه، همون رو دير يا زود، تو زندگيِ خودش تجربه ميکنه و سرش مياد.
شک ندارم، که اون روز ميرسه!
و بايد اينم بدوني که زندگيم ادامه پيدا ميکنه، چه با بودنت، و چه نبودنت، چه مث يه غريبه باشي برام، يا مث کسي که با وجودم داره زندگي ميکنه!
ديگه برام فرقي نميکنه، چون قلبم ديگه بُريده، ديگه اين قلبمه که سياه شده، ديگه اين قلبمه که بيتفاوت شده!
از دلم بيرون رفت هر کسي که بايد ميرفت
* خب این جملات چرت و پرتی بیش نبودن، چون امروز، نزدیک ۵ ساعت با خودم کلنجار رفتم که چطور خودمو بکشم تا از این زندگی راحت شم. بدجوری تحت فشارم و کسی هم نیست که دلم بهش خوش باشه! بعید میدونم اینبار اگه فکر خودکشی زد به سرم زنده بمونم…
اگه خاطرات خوب رو ننویسم، از یادم میرن
یادمه یکی از دوستام، بهم میگفت: تو دوستِ بابایِ نمو هستی !! ( + )
– همین ماهی آبیِ –
اصلیترین ویژگی این شخصیت “Dory” تو انیمشین “در جستجوی نمو” چی بود؟ یادتون میاد؟
واسه چی میگفت؟ خُب چون بنده خیلی فراموشکارم. حالا اون زمینههایی که من حسابی تخصص دارم تو فراموش کردنشون، بماند. گاهی اوقات خودم بابت این قضیه عذاب میکشم، گاهی هم دیگران! خیلی هم سعی و تلاش میکنم تا خاطرات اصلی و مهم و خوبهاش رو تو ذهنم ثبت و ضبط کنم ولی خب چه کنم که نمیشه و اکثریتشون از دستم در میرن …
پ.ن: یادم نیست که کی بودی و چی بودی؟ و یا اینکه چی شد که اینطور شد؟ فقط باز هم معذرت میخوام