يکي بود، يکي نبود. غير از خداي مهربون، هيچکس نبود.
يه روز خدا داشت درخواست هاي آدم ها رو بررسي مي کرد. يکي از اون درخواست ها، از طرف يه پدر و مادر بود که يه بچه از خدا مي خواستن! خدا يه نگاه به بچه هاي آماده انداخت، گفت:
“حديثه! حديثه! بدو بيا ببينم : ) خب، تو ديگه کاملا آماده شدي که بري به دنيا. اون پايين رو نگاه کن! اونا دوتا پدر و مادرت هستن. تا چند روز ديگه تو مي ري پيش اونا : ) ”
حديثه هم کلي ذوق کرد و يه عالمه خدا رو بوس کرد : ) بعد يکي از بچه هاي ديگه که هنوز واسه رفتن به دنيا آماده نشده بود، به حديثه گفت:
“حديثه حديثه داري مي ري دنيا؟! حديثه حديثه داري مي ري پيش مامان بابات؟!”
حديثه هم گفت:
“اهين اهين :دي”
خلاصه حديثه بعد از چند روز رفت دنيا. چند سال گذشت. حديثه بزرگتر شد. خدا يه نگاه به آينده حديثه انداخت. فرشته ها رو صدا کرد. گفت يادتونه چند سال پيش حديثه رو فرستاديم رو زمين؟! همه گفتن بله يادمونه. يکي از فرشته ها که مسئول مراقبت از حديثه بود گفت:
“حديثه الان کلي بزرگ شده بچه ي خيلي خيلي خوبيه. هيچ شيطوني اي هم نميکنه. نگاه کنين اينجا من همه چيز رو نوشتم. فقط کاراي خوب ميکنه.”
خدا گفت:
“حديثه تا چند وقت ديگه مي خواد يه وبلاگ بزنه!”
فرشته ها گفتن خب!
خدا گفت:
“من حديثه رو طوري آفريدم که عاشق صورتيه و کلي هم خوش سليقه هست.”
فرشته ها گفتن خب!
خدا گفت:
“حديثه دير يا زود دنبال يه قالب واسه وبلاگش مي گرده.”
فرشته ها گفتن خب!
خدا گفت:
“اون قالب رو هيچکس نمي تونه طراحي کنه جز يه نفر : ) ”
فرشته ها گفتن کي؟!
خدا گفت:
“اوناهاش اونجا نشسته!”
فرشته ها گفتن خدا جون اون رو مي گي؟!
خدا گفت:
“آره! کار، کار همونه فقط! ولاغير : ) ”
خدا به فرشته ها گفت:
“بريد ببينيد کسي درخواست بچه نکرده؟!”
فرشته ها رفتن ديدن آره يه پدر و مادر درخواست يه بچه کردن.
خدا گفت خيلي خوبه. صداش کرد:
“عليرضا! بيا ببينم : ) ”
عليرضا دوييد اومد گفت جونم خداجوني؟! : )
خدا گفت:
“عليرضا! وقتشه که بري پيش مامان بابات. اوناهاشن. اون پايين. ببينشون : ) ”
عليرضا هم گفت آخجون آخجون :دي
چند سال گذشت. خدا گفت:
“خب، حالا وقتشه که براي عليرضا يه کامپيوتر تهيه بکنيم.”
يکي از فرشته ها گفت:
“خدا جون اجازه بده من اين کار رو بکنم. من به دل باباش ميندازم که يه کامپيوتر براش بخره : ) ”
خدا گفت:
“باشه. پس زود کارت رو شروع کن.”
بعد از چند روز، باباي عليرضا، براش يه کامپيوتر خريد.
خدا به فرشته هاش گفت:
“بايد کاملا مراقب عليرضا باشين که نه گيم نت بره نه بازي بکنه نه کاراي متفرقه. عليرضا بايد به کدنويسي و گرافيک علاقمند بشه و از همين الان شروع بکنه: ) ”
فرشته ها گفتن خدا جون ما مراقبش هستيم : )
چند سال گذشت. عليرضا تقريبا يه چيزايي ياد گرفته بود. خدا به فرشته ها گفت:
“خب، حالا ديگه وقتشه که عليرضا با وبلاگ حديثه و خود حديثه آشنا بشه.”
کم کم عليرضا با حديثه آشنا تر شد تا اينکه توي يه ماجرا، حديثه شد خاله ي همينجوري ِ عليرضا و عليرضا هم يه خواهرزاده ي همينجوري ِ بسيار بسيار خوب :دي
خدا گفت:
“حالا عليرضا بايد يه جوري بفهمه که حديثه قالب مي خواد”
همين بود که خدا به دل چند نفر انداخت که بيان يه سرويسي راه بندازن و اسمش رو بذارن توييتر و وقتي خاله حديثه دنبال قالب گشت، يه توييت بکنه بگه که دنبال قالب هست و عليرضا اون توييت رو ببينه و اينجوري باخبر بشه. بعد فرشته ها گفتن ممکنه عليرضا توييت ِ خاله حديثه رو نبينه. خدا گفت اشکالي نداره. به دل چند نفر از کارمنداي شرکت گوگل انداخت که يه سرويسي راه بندازن و اسمش رو هم بذارن فرندفيد. خدا گفت اين يکي ديگه عليرضا رو بدجور معتاد خودش مي کنه و اگر خاله حديثه توييت مورد نظر رو بفرسته، توي فرندفيد هم مياد و عليرضا مي بينه. به همين راحتي : )
و بالاخره روز موعود فرا رسيد! خاله حديثه توييت کرد که دنبال قالب هست و کلي هم قالب ديده اما هيچ کدوم به دلش نمي شينن : ) عليرضا يدفه اين توييت رو ديد. به خودش گفت آخه تو چجور خواهرزاده اي هستي. خاله ت دنبال قالب هست و تو اينجا پا رو پا انداختي عين خيالت هم نيست؟! واقعا که!
ديگه از اينجا به بعدش رو هم خاله ميدونه هم خواهرزاده، پس ديگه احتياجي به تعريف ادامه ش نيست : )
پ.ن: نمیدونم چه جوری ازت تشکر کنم علیرضای عزیز! :”> :((