میافتی، بدین سان که این برگِ زرد میافتد
بارها به این نتیجه رسیدم، که دوستداشتنم رو تو یه سطح معمولی و عادی نگه دارم، و هیچ وقت نذارم از اون سطح فراتر بره. چون هر وقت این اتفاق بیفته، خواستههای دلم به همون اندازه زیاد میشن، حساسیتهام به همون اندازه زیاد میشن، ناراحتیها و عصبانیتها و دلخوریهام به همون اندازه زیاد میشن.
ولی نمیتونم رو حرفم بمونم. وقتی هم که به اون مرحله رسیدم، با تکتکِ سلولهای بدنم تمام سعی خودم رو بکنم که دیگه دوسش نداشته باشم!
اون لحظهست که تمام تلاشم رو میکنم که از گوشه قلبم بندازمش بیرون. این کار واسم آسونتره تا اینکه بخوام ذرهای تلاش کنم این اخلاقِ بدم رو تغییر بدم یا اینکه حداقل خودمُ کنترل کنم. چه کنم؟ دستِ خودم نیست. بخوام هم نمیتونم خودمُ درست کنم. باور میکنی یا نه؟
این کار واسم آسونتره، اما واسه طرف مقابلم، که حالا میخواد همسرم باشه، یا پدرم باشه، یا دوست و همکلاسیم باشه، یا حتی از دوستانِ مجازیم باشه، سختِ. سخت هم که چه عرض کنم، گویا سختتره، چون واکنشهاشون رو میبینم، و حالم از خودم بههم میخوره که چرا گذاشتم دوسش داشته باشم و دوسم داشته باشه.
من بدم، میدونم، خودشونم میدونن!
ولی چرا براشون مهم هستم و نمیخوان از قلبم برن بیرون؟ از قلبشون بیرونم کنن؟
من حس میکنم، بدیها و رفتارهای بدم رو! بقیه هم حس میکنن. بهم میگن. اما بازم دوسم دارن. چرا؟ گاهی پیش میاد که حس میکنم از رو دلسوزیِ.
به شدت حالم بد میشه وقتی این فکرا میره تو سرم و درم نمیان.
پینوشت: تویی که عزیز میشی واسم، بدون که ذره ای از اخم و ناراحتیت رو اگه ببینم، از ته دلم آرزو میکنم که نباشی و نباشم، بلکه نبینم این حالتا و رفتارا رو.
اعترافنوشت: خودخواهم. چه کنم؟